دوشنبه، مهر ۱۹

جدا زدامن مادر...

شبیه مرغک زاری کز آشیانه بیفتد
جدا زدامن مادر، به دام دانه بیفتد

.
ز نازکی ز ندامت، ز بیم صبح قیامت
بدان نشان که شنیدی، سری به شانه بیفتد

.
به کارآنکه برون ازبهشت گشته عجب نیست
که در جهنم غربت، به یاد خانه بیفتد

.
نشان گرفته دلم را، کمان ابروی ماهی
خدای را که مبادا، دل از نشانه بیفتد

.
دلم به کشتی کربت، به طوف لجه غربت
چو از کرانه ی تربت، به بیکرانه بیفتد

.
شوم چو ابر بهاران، ز جوش اشک چو باران
که دانه دانه برآید، که دانه دانه بیفتد

.
جهان دل است و تو جانی، نه بلکه جان جهانی
همه سکندر و دارا، کزین فسانه بیفتد


خیال کن که غزالم، بیا و ضامن من شو
بیا که آتش صیاد، از زبانه بیفتد


الا غریب خراسان، رضا مشو که بمیرد
اگر که مرغک زاری از آشیانه بیفتد


شاعر: گمنام! 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر