شنبه، آذر ۱۴

روز هجران و شب فرقت یار آخر شد ...





روزی گفتی شبی کنم دلشادت
وز بند غمان خود کنم آزادت
دیدی که از آن روز چه شب ها بگذشت
وز گفته‌ی خود هیچ نیامد یادت؟

"سعدی"

چهارشنبه، مهر ۲۲

ویران اگر نمی‌کنی آباد کن مرا

گر قابل ملال نیم، شاد کن مرا

ویران اگر نمی‌کنی آباد کن مرا


حیف است اگر چه کذب رود بر زبان تو


از وعده‌ی دروغ، دلی شاد کن مرا


پیوسته است سلسله‌ی خاکیان به هم


بر هر زمین که سایه کنی، یاد کن مرا


شاید به گرد قافله‌ی بیخودان رسم


ای پیر دیر، همتی امداد کن مرا


گشته است خون مرده جهان ز آرمیدگی


دیوانه‌ی قلمرو ایجاد کن مرا


بی حاصلی ز سنگ ملامت بود حصار


چون سرو و بید ازثمر آزاد کن مرا


دارد به فکر صائب من گوش عالمی


یک ره تو نیز گوش به فریاد کن مرا

"صائب تبریزی"

پنجشنبه، مهر ۹

آئین آینه

وقت سحر، به آینه‌ای گفت شانه‌ای

کاوخ! فلک چه کجرو و گیتی چه تند خوست

ما را زمانه رنجکش و تیره روز کرد

خرم کسی که همچو تواش طالعی نکوست

هرگز تو بار زحمت مردم نمی کشی

ما شانه می‌کشیم بهر جا که تار موست

از تیرگی و پیچ و خم راه های ما

در تاب و حلقه و سر هر زلف گفتگوست

با آنکه ما جفای بتان بیشتر بریم

مشتاق روی تست هر آنکس که خوبروست

گفتا هر آنکه عیب کسی در قفا شمرد

هر چند دل فریبد و رو خوش کند عدوست

در پیش روی خلق به ما جا دهند از آنک

ما را هر آنچه از بد و نیکست روبروست

خاری به طعنه گفت چه حاصل ز بو و رنگ

خندید گل که هرچه مرا هست رنگ و بوست

چون شانه، عیب خلق مکن موبمو عیان

در پشت سر نهند کسی را که عیبجوست

زانکس که نام خلق بگفتار زشت کشت

دوری گزین که از همه بدنامتر هموست

ز انگشت آز، دامن تقوی سیه مکن

این جامه چون درید، نه شایسته‌ی رفوست

از مهر دوستان ریاکار خوشتر است

دشنام دشمنی که چو آئینه راستگوست

آن کیمیا که می طلبی، یار یکدل است

دردا که هیچگه نتوان یافت، آرزوست

پروین، نشان دوست درستی و راستی است

هرگز نیازموده، کسی را مدار دوست

پروین اعتصامی


دوشنبه، مهر ۶

حکایت دیوانه ی خاموش

یکی دیوانه در بغداد بودی

که نه یک حرف گفتی نه شنودی

بدو گفتند ای مجنون عاجز

چرا حرفی نمی‌گوئی تو هرگز

چنین گفت او که حرفی با که گویم

چو مردم نیست پاسخ از که جویم

بدو گفتند خلقی کین زمانند

نمی‌بینی که جمله مردمانند

چنین گفت او نه اند این قوم مردم

که مردم آن بود کو از تعظم

غم دی و غم فرداش نبود

ز کار بیهده سوداش نبود

غم ناآمده هرگز ندارد

ز رفته خویش را عاجز ندارد

غم درویشی و روزیش نبود

بجز یک غم شبانروزیش نبود

که غم در هر دو عالم جز یکی نیست

یقینست آنچه می‌گویم شکی نیست

گرت امروز از فردا غمی هست

بنقد امروز عمرت دادی از دست

مخور غم چون جهان بی‌غمگسارست

وگر غم می‌خوری هر دم هزارست

خوشی در ناخوشی بودن کمالست

که نقد دل خوشی جُستن محالست

چه خواهد بود آخر زین بتر نیز

که صد غم هست و می‌آید دگر نیز

ازان شادی که غم زاید چه خواهی

وجودی کز عدم زاید چه خواهی

ترا شادی بدو باید وگر نه

غم بی دولتی می‌خور دگر نه

بدو گر شاد می‌باشی زمانی

تو داری نقد شادی جهانی

وگرنامش نگوئی یک زمان تو

چه بدنامی براندی بر زبان تو

الهی نامه عطار

یکشنبه، شهریور ۲۹

Dreams


Hold fast to dreams


For if dreams die


Life is a broken-winged bird


That cannot fly.


Hold fast to dreams


For when dreams go


Life is a barren field


Frozen with snow.



"Langston Hughes"