چهارشنبه، مهر ۲۱

دشوار بتوان از تو نوشت...

دشوار بتوان از تو نوشت که نه اوج بزرگی ات را انتهایی است و نه من در برابر آن کشتی عظیم و موج شکن مقداری هستم که گوته با آن بزرگی و فروتنی اش خود را در حضور صلابتت، تخته پاره ای بیش ندانست!
چگونه ازتو بگویم که تمام بودنم بوی تو را گرفته است. چگونه جملات و واژگان زیبا را در مدحت ردیف کنم که تمام زیبا واژگان ادبیات جهان از آن توست!
چگونه سپاست را گویم که هم استاد و مرادم بوده ای و هم رفیق گرمابه و گلستانم! هم با اشک های شورم دمخور شده ای و هم با خنده های شیرینم.
مگر می شود دل به کلام سحر انگیز تو سپرد و ویران نشد؟! مگر می شود در سکر غزلهایت سماع نکرد؟ مگر می شود از جرعه های کلامت حیاتی دوباره نیافت که آب حیوان می چکد از کلک شکربار تو.



امروز که بیستم ماه مهر است به نام توست که خود منبع لایزال مهر و حرارتی. این جملات سر به زیر از شرم را به پای تو می ریزم که در برابر محضر روحانی ات بیش از این یارای سخنم نیست.
ورای حد تقریر است شرح آرزومندی...


دوشنبه، مهر ۱۹

جدا زدامن مادر...

شبیه مرغک زاری کز آشیانه بیفتد
جدا زدامن مادر، به دام دانه بیفتد

.
ز نازکی ز ندامت، ز بیم صبح قیامت
بدان نشان که شنیدی، سری به شانه بیفتد

.
به کارآنکه برون ازبهشت گشته عجب نیست
که در جهنم غربت، به یاد خانه بیفتد

.
نشان گرفته دلم را، کمان ابروی ماهی
خدای را که مبادا، دل از نشانه بیفتد

.
دلم به کشتی کربت، به طوف لجه غربت
چو از کرانه ی تربت، به بیکرانه بیفتد

.
شوم چو ابر بهاران، ز جوش اشک چو باران
که دانه دانه برآید، که دانه دانه بیفتد

.
جهان دل است و تو جانی، نه بلکه جان جهانی
همه سکندر و دارا، کزین فسانه بیفتد


خیال کن که غزالم، بیا و ضامن من شو
بیا که آتش صیاد، از زبانه بیفتد


الا غریب خراسان، رضا مشو که بمیرد
اگر که مرغک زاری از آشیانه بیفتد


شاعر: گمنام!