پنجشنبه، اردیبهشت ۹

جان اگر نیز ستانی، ز تو من دل نستانم




دوستت دارم و دانم که تویی دشمن جانم
از چه با دشمن جانم شده‌ام دوست، ندانم

غمم اینست که چون ماه نو انگشت نمایی
ورنه غم نیست که در عشق تو رسوای جهانم

دم به دم حلقه این دام شود تنگتر و من
دست و پایی نزنم خود ز کمندت نرهانم

سر پر شور مرا نِه شبی ای دوست به دامان
تا شوی فتنه ی ساز دلم و سوز نهانم

ساز بشکسته‌ام و طایر پربسته، نگارا
عجبی نیست که اینگونه غم‌افزاست فغانم

نکته عشق ز من پرس به یک بوسه که دانی
پیر این دیر کهن مست کنم گرچه جوانم

سرو بودم سر زلف تو بپیچید سرم را
یاد باد آن همه آزادگی و تاب و توانم

آن لئیم است که چیزی دهد و باز ستاند
جان اگر نیز ستانی، ز تو من دل نستانم

گر ببینی تو هم آن چهره به روزم بنشینی
نیم شب مست چو بر تخت خیالت بنشانم

که تو را دید که در حسرت دیدار دگر نیست؟
آری آنجا که عیان است، چه حاجت به بیانم

بار ده بار دگر ای شه خوبان که مبادا
تا قیامت به غم و حسرت دیدار بمانم

مرغکان چمنی راست بهاری و خزانی
من که در دام اسیرم، چه بهارم چه خزانم

گریه از مردم هشیار، خلایق نپسندند
شده‌ام مست که تا قطره ی اشکی بفشانم

ترسم آخر بر اغیار برم نام عزیزت
چه کنم؟ بی تو چه سازم؟ شده‌ای ورد زبانم

آید آن روز عمادا که ببینم که تو گویی
شادمان از دل و دلدارم و راضی به جهانم

"عماد خراسانی"


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر